به گزارش خبرنگار ایکنا، خالقان و حماسهآفرینان دفاع مقدس با صلابت و اراده پولادین و نور ایمان، رهنورد راه مقدسی شدند که پاداش آن جاودانگی و بقا بود و نشان دادند که سرنوشت هر ملتی به دست خود اوست. بسیاری در این راه جان خود را فدا کرده و به شهادت رسیدند، بسیاری جانباز و یا اسیر شدند و تعدادی هم هنوز خانوادههای چشم به راهشان را در انتظار گذاشتهاند. با گذشت چهل سال از آغاز جنگ، هنوز سینه بسیاری از بازماندگان دفاع مقدس هشت ساله پر از ناگفتههاست. به مناسبت بزرگداشت چهلمین سال آغاز دفاع مقدس پای حرفهای احمد فراهانی، آزاده دفاع مقدس، نشستیم. او روایتهایی از دوره اسارت دارد که شنیدنی است؛ با ما همراه باشید.
اینجانب احمد فراهانی، متولد ۱۳۳۹ در تهران هستم. قبل از اینکه جنگ آغاز شود، به مدت ۱۰ ماه از طریق سپاه پاسداران در مناطق کردستان برای مبارزه با منافقان، دموکراتها و کوملهها به خدمت مشغول بودم. در آن زمان با برادران زیادی همکار بودم که تعدادی از آنها به شهادت رسیدند و توفیق شهادت نصیب من نشد تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد.
با آغاز جنگ تحمیلی سپاه پاسداران کرمانشاه ما را به نفتشهر، که منطقه استراتژیک نفتی بود، منتقل کرد تا از آنجا محافظت کنیم و به دست دشمن عراقی نیفتد. غافل از اینکه قبل از رسیدن ما، آن منطقه از سوی دشمن بعثی محاصره شده بود. با وجود این وارد منطقه شدیم و پاسگاههایی که دست ژاندارمری خودمان بود آنجا را خالی کرده بودند، اما زاغه مهماتشان باقی مانده بود. ما که در حدود ۲۰ نفر بودیم، همه زاغه مهمات منطقه را خالی کردیم و به عقب بردیم و وارد نفتشهر شدیم تا اینکه روز ۳۱ شهریورماه با حمله سراسری نیروهای بعثی مواجه شدیم. البته این حملات به صورت پراکنده از روزهای ۲۹ شهریورماه وجود داشت، اما ۳۱ شهریور هواپیماهای عراقی وارد ایران و حتی تهران شدند و برخی مناطق استراتژیک تهران را بمباران کردند.
روز دوم جنگ در منطقه نفتشهر با مهمات اندکی که در اختیار داشتیم، به مقابله پرداختیم تا اینکه مهماتمان به اتمام رسید و نیروهای عراقی به اندازهای به ما نزدیک شده بودند که صدای همدیگر را میشنیدیم. از این رو حدود ۴۰ - ۴۵ کیلومتر عقبنشینی کردیم و تا گردنه و بلندیهای گیلان غرب رسیدیم، اما غافل از اینکه دشمن این منطقه را دور زده بود و ما در بلندیهای گیلان غرب به دست نیروهای عراقی اسیر شدیم.
ناگفته نماند طی چند روز (یک هفته) که در نفتشهر در محاصره بودیم، از آذوقه و مهمات هیچ خبری نبود، چون راه بسته شده بود، نه نیرویی میرسید و نه آذوقه و مهماتی. یک هفته به همان صورت آنجا ماندیم، اما همه بچهها با جان و دل دفاع کردند.
زمانی که اسیر شدیم تقریباً روز سوم جنگ بود، به منطقه سومار که دست عراقیها افتاده بود منتقل شدیم. پس از آن ما را به شهر مندلی عراق بردند و یک شب هم آنجا ماندیم و پس از آن به رمادی منتقل شدیم و بیش از سه سال در آنجا بودیم. هر سلولی سالن بزرگی بود که به اندازه ۱۰۰ نفر گنجایش داشت، اما ۲۰۰ - ۲۵۰ نفر را در آنجا مستقر کردند و تا شش ماه که صلیب سرخ وارد اردوگاه نشده بود وضعیت از هر لحاظ بسیار فلاکتبار بود. از جمله از لحاظ خوراک که روزی یک وعده آن هم با اعمال شاقه و کتک و اذیت و آزار میدادند. حتی برای رفع حاجت اجازه نمیدادند. در واقع روزی یک بار اجازه رفتن به دستشویی را داشتیم و صف بلندی تشکیل میشد و وقتی نوبت به تعدادی میرسید دوباره همه را برمیگرداندند.
تا اینکه صلیب سرخ وارد اردوگاهها شد و ثبتنام صورت گرفت و اسرا از وضعیت موجود به صلیب سرخ شکایت کردند، اما با وجود اینکه از اذیت و آزار آنها کاسته نشد، اسرا از این نظر اطمینان یافتند که عراقیها دیگر نمیتوانند آنها را بکشند، چون پیش از این بسیاری از بچهها زیر شکنجه چشمانشان را از دست دادند، دست و پایشان شکست و حتی با انتقال به استخبارات بغداد دیگر برنگشتند و هنوز هم جنازههایشان پیدا نشده است.
سه سال اول اسارت یعنی از سال ۵۹ تا ۶۳ در اردوگاه رمادی بسیار سخت میگذشت و بسیاری از اسرا کم میآوردند. به همین منظور تعدادی از اسرا، که برخی روحانی، سپاهی و ارتشی و ... بودند، با هم همفکری کردیم که برنامهریزی کنیم تا اسرا در مدت اسارت از نظر فکری و عقیدتی کم نیاورند. از این رو کلاسهای متعددی از قبیل قرآن، نهجالبلاغه، زبان عربی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی برگزار میشد تا روحیاتشان به دلیل تنگناها تضعیف نشود.
هر استادی به گروههای حدود ۱۰ تا ۱۵ نفره تدریس میکرد، مثلاً در ابتدا برای برگزاری کلاس قرآن با مشکل نبود کتاب قرآن مواجه بودیم، اما از صلیب سرخ درخواست کردیم و قرآن و نهجالبلاغه به تعداد بسیار اندک تهیه شد. چون تعداد اسرا زیاد بود و تعداد قرآنها اندک، به صورت نوبتی از قرآنها استفاده میکردند و حتی نوبت برخی به نصف شب میافتاد و او را بیدار میکردیم که از نوبتش برای خواندن قرآن استفاده کند. با این حال کلاسها با نگهبانی بچهها برقرار و استقبال نیز بسیار خوب بود؛ تعدادی از قرآنآموزان با همین وضعیت قرآنخوانی نوبتی حافظ قرآن شدند یا زبانهای مختلف را آموختند.
در ماههای محرم نیز وضعیت به همین شکل بود و اجازه عزاداری داده نمیشد، اما مراسم زیارت عاشورا و عزاداری با نگهبانی اسرا انجام میشد. تقریباً به پایان اسارت چیزی نمانده بود که اجازه رفتن به کربلا برای زیارت داده شد و در ابتدا بسیاری در برابر این امر موضع داشتند، اما مرحوم حاج آقا ابوترابی گفتند که اشکالی ندارد و میتوانند به زیارت بروند، اما متأسفانه قسمت نشد که من به کربلا بروم و در گروه نخست اسرا آزاد شدم.
انتهای پیام